نام کتاب : BOK29721 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 296
ايشان مردهاند. بعد به ايشان عرض كردم: ماشاءالله چقدر باغ بزرگى است امّا حيف كه شما تنها هستيد. ناگاه ديدم دستهايش را بلند كرد و فرمود: آقاى صدر من تنها نيستم، گفتم: اگر امكان دارد، بفرمائيد من هم در اينجا و در خدمت شما بمانم. فرمود: خير نبايد اينجا بمانى زود است به اينجا بيائى. زيرا مؤمنين با تو كار دارند، پس عجله نكن و اين باغها براى شماها نيز هست. تا اين را گفت، به ذهنم آمد كه حاج شيخ مرحوم شده است و با توجه باينكه فوت كرده، پرسيدم: دلم مىخواهد ببينم حالتان در آن دنيا چگونه است؟ فرمود: حال من خيلى خوب است ولى مثل آنكه اين باغ خيلى ترا جلب كرده و نگاه مىكنى و حاج شيخ فهميد كه من مجذوب باغ شدهام، بعد فرمود: آقاى صدر
لَدَىَ الْكَريمِ حَلَّ ضَيْفاً عَبْدَهُ...
بلى ما نزد كريم هستيم همانطور كه تو گفتى. ديدم اين همان شعرى است كه من براى آقا گفتم و فرمود مگر مىشود به من بد بگذرد؟
اينها به چه مقامى رسيدند؟ اينها چه ارتباطى با خدا داشتند؟ خداوند دوست دارد كه شما هم اين راه را طى كنيد {/يََا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلََّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذََا دَعََاكُمْ لِمََا يُحْيِيكُمْ [1]/} اى كسانيكه ايمان آورديد اجابت كنيد خدا و رسول او را زمانيكه شما