افتادم و ذهن مرا به خود مشغول كرد و پريشانم كرد. سرم را روى ميز گذاشتم و به فكر فرو رفتم. درب خانه را زدند، آنرا باز كردم. ديدم شخصى داراى محاسنى حنائى رنگ و عمامه بر سر و قبائى بلند و با قيافهاى كه به روحانىهاى زمان خودمان نمىخورد و حالتى قديمى داشت، به من گفت: خداوند چه موقع در اين 18 سال شما را گرسنه گذاشته كه حالا بگذارد؟ چرا درس را كنار گذاشتى؟ چرا حواست را جمع نمىكنى و چرا به درس نمىروى؟ گفتم: شما كى هستيد؟ گفت: من شاه حسين ولى هستم. آمدم به تو بگويم از فكر بيرون بيا. وقتى به حال خود آمدم، ديدم هيچ كس نيست. حالت عجيبى براى من پيش آمد و با خود گفتم: اين آقا چه كسى بود كه از فكر من خبردار بود؟ چرا گفت: در اين 18 سال؟ از اول طلبگىام 20 سال مىگذرد مدت آمدن به نجف هم 10 سال است طولى نكشيد كه از پدرم نامهاى به دستم رسيد كه نوشته بود: «محمد حسين چند ماه تابستان را به تبريز بيا» به تبريز رفتم و روزى به قبرستان تبريز براى فاتحه اهل قبور گذر كردم. ناگاه چشمم به سنگ قبرى افتاد كه اسم شاه حسين ولى روى آن نوشته شده بود كه حدود سيصد سال قبل از دنيا رفته بود. جريان را فهميدم و مسأله فكرى من هم حل شد و فهميدم كه مدت 18 سال است كه مُلَبِّس به لباس مقدس روحانيت شدهام. يعنى بعد از اينكه اين لباس را به تن كرديد، از شما ديگر توقع اين حرفها نيست برادران
ـ