نام کتاب : BOK29721 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 120
آقاى حجت و برات خود را مىگيريم. در بين راه عدهاى از دوستان را كه مرحوم شده بودند، ديدم.
در كنار آن دوستان، تعداد 25 رأس گوسفند چاق و فربه مشغول چريدن بودند. آن رفقا به من گفتند: فلانى 25 رأس گوسفندى كه براى ما فرستادى، 24 تايش رسيد و يكى نرسيد. به خانه بازگشتم اما ديدم كه عدهاى درحالى كه تابوتى را در دست دارند، آمدهاند كه مرا ببرند. چون فكر مىكردند كه من مردهام در حالى كه من نمرده بودم. بنابراين همه مردم تعجب كردند و اين قضيه در سراسر شهرها پخش شد.
فرداى آن شب به قم رفتم و به خدمت آقاى حجت رسيدم دستش را بوسيدم و خواب را براى ايشان تعريف كردم و گفتم: آقا برات مرا بدهيد. آقا دستور داد كه يك جلد رساله به من بدهند و اين برات من بود از جهنم كه مقلّد اين بزرگوار شدم. بعد به آقا گفتم: قضيه 25 رأس گوسفند چه بود؟ آقا فرمود: چه برنامهاى داشتى؟ گفتم: من در هر سال در چنين شبى يا شب عاشورا، تا 25 سال، گوسفندى را ذبح مىكردم و به فقرا طعام مىدادم امّا يك سال به جاى فقراء، اغنياء را دعوت كردم. آقا فرمود: آن يكسال نرسيده و قبول نشده است.