responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : BOK29721 نویسنده : 0    جلد : 1  صفحه : 281
دادم برسد. ميرزا هم در سامرا بود. سيد به سامرا رفت و جريان خود را به ميرزا گفت. ميرزاى شيرازى پرسيد: آيا تا به حال درد دل خود را به كسى گفته‌اى؟ جواب داد: بلى به آقاى ملا على كنى نوشته‌ام و اثرى نداشته است. ميرزا گفت: از من نيز كارى ساخته نيست چون اگر من بخواهم كارى انجام دهم، بايد به آقاى ملا على كنى بنويسم و كسى ديگر را سراغ ندارم، كه او هم نتوانسته براى تو كارى انجام دهد. سيد گريه كنان از منزل بيرون آمد و به حرم عسگريين رفت و ضريح را گرفت و شروع به گريه كردن كرد. به حدى كه نزديك بود غش كند و حالش به هم بخورد، سيد ابراهيم كه همراهش بود مى‌گويد: به دوستان گفتم: ديگر صلاح نيست سيد بيشتر از اين در حرم بماند. زير بغل او را گرفتيم و به منزل برديم و او خوابيد. ناگهان نيمه شب از خواب بيدار شد و خوشحال بود. گفتيم: چه خبر شده؟ گفت: امام (ع) كار مراحل كرد و به من فرمود: به نزد ميرزا بروم. گفتيم: الآن نصف شب است و صحيح نيست. گفت: بايد همين الان بروم. آقا فرموده است همين الآن بروم. ناگهان درب منزل به صدا درآمد. درب را باز كرديم و ديديم جناب ميرزا به در خانه آمده است و سيد را مى‌طلبد. سيد بيرون رفت و همراه ميرزا به منزل خودشان رفتند. آنگاه ميرزا نامه‌اى را آورد و گفت: اين نامه را بگير و به آقاى كنى بده. در نامه نوشته بود كه حضرت خادمش را فرستاده پيش من و گفته است نامه‌اى را به
نام کتاب : BOK29721 نویسنده : 0    جلد : 1  صفحه : 281
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست