نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 114
ايوب گفت: من فقط يك آرزو داريم و آن اين است كه روزى از پيغمبر خدا(ص) در يك جلسه اى شنيدم كه ايشان فرمود: مىبينم كه يكى از اصحاب نيك من در سرزمين دشمن دفن مىشود و من اميد دارم كه آن صحابى كه پيغمبر خدا(ص) فرمود، باشم. اين جمله را ابو ايوب گفت و همين هم شد.
ابو ايوب در همان جا فوت كرد. زمانى كه فوت كرد، عدّه اى از دوستانش گفتند: چون خودش وصيت كرده كه اينجا دفن شود پس جنازه اش را همين جا دفن مىكنيم. بلافاصله در قسطنطنيه سر و صدا شد و رئيس حكومت وقت دستور داد كه حقّ نداريد اينجا دفن كنيد. جنازه اش را به كشور خودتان ببريد. نبايد اينجا دفن شود. دوستانش گفتند: ايشان وصيت كرده كه اينجا دفن شود. رئيس حكومت هم گفت: اجازه نمىدهم؛ اگر بدن ابو ايوب را اينجا دفن كنيد، نبش قبر مىكنم و بدنش را مىدهم سگها بخورند.
تا اين حرف را زد بلافاصله رئيس قوم عرب به رئيس حكومت قسطنطنيه نامه نوشت كه اگر ما ابو ايوب را دفن كرديم و تو بخواهى كوچكترين جسارتى به بدنش بكنى ديگر يك نفر نصرانى در كشورت پيدا نمىكنى، همه را خواهيم كشت و هيچكس را باقى نمىگذاريم. شما حقّ نداريد نبش قبر كنيد. به محض آن كه نامه به دست رئيس حكومت قسطنطنيه رسيد و آن را خواند، خيلى ترسيد و اجازه داد كه جنازه ابو ايوب انصارى را دفن كنند و در آنجا سلطان محمّد براى قبرش قبه اى ساخت كه الان هم قبه و بارگاه ابو ايوب انصارى هست.
پروردگارا، تو را به حقّ محمّد و آل محمّد(عليهما السلام) قلبهاى ما را به نور ايمان و معرفت منوّر بگردان.
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 114