نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 113
كرد و در همان جا، نزديك دريا، آقا را شهيد كرد و بعد از كشتن آقا سر مباركش را از بدنش جدا كرد و بدن پاك آقا را لب ساحل رها كرد.
از بركت ذات حضرت حقّ در نقطه اى كه بدن آقا افتاده بود نور زيادى پديدار شد. عدّه اى كه در آن منطقه زندگى مىكردند از دور متوجّه اين نور شدند. وقتى نزديك آنجا شدند، ديدند اين نور متعلّق به بدنى است كه بى سر آنجا افتاده كه در همان جا آن بدن را دفن مىكنند و الان هم مزارش در همان جا است. قاتل ها هم سر بريده آقا را پيش سلطان بردند. تا سلطان سليمان چشمش به سر آقا افتاد ناگهان بلند شد و فرياد زد: مگر من به شما نگفتم كه آقا را پيش من بياوريد؟ چرا اين كار را كرديد؟ چرا او را كشتيد؟ سزاى شما مرگ است و همان جا دستور داد قاتلان آقا را به سزاى اعمالشان برسانند.
بزرگواران، گاهى اوقات يك حرفى زده مىشود ولى همين حرف آتش به جان يك خانواده مىزند و فرداى قيامت بايد جوابگو شد.
«وَ الْمُهَاجِرُ مَنْ هَاجَرَ السَّيِّئَات» مهاجر كيست؟ مهاجر كسى است كه از گناه هجرت مىكند و دنبال گناه نمىرود. آنهايى كه از محيط گناه هجرت مىكنند و به طرف طاعت پروردگار بروند. نور چشمان من، استدعاى من از شما اين است كه ان شاءالله سعى كنيد فرزندان صالح و شايسته اى باشيد كه خودتان در وجود خودتان احساس سعادت كنيد.
وجود مبارك پيغمبر خدا(ص) در جلسه اى نشسته بود. اصحاب ايشان هم در كنارشان نشسته بودند. ميزبان پيغمبر(ص) هم ابو ايوب انصارى بود. حضرت(ص) يك مرتبه فرمود: مىبينم كه يكى از اصحاب نيك من در سرزمين دشمن دفن مىشود. اين جمله را فرمود و ديگر چيزى نفرمود و هيچكس هم به غير از اميرالمؤمنين(ع) منظور حضرت(ص) را نفهميد.
اين قضيه گذشت تا اينكه ابو ايوب انصارى كه در قسطنطنيه بود در عالم خواب مىبيند كه كسى از او مىپرسد: ابو ايوب حاجتت چيست؟ آيا حاجتى دارى؟ ابو
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 113