نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 126
من وارد مىشدند. اين دفعه هم كه آقا شيخ جواد ميداوادى مىخواستند بيايند، به پدر خبر دادند آقا در حال حركت از اصفهان هستند. پدر گفت: اى واى، عجب وقتى تشريف مىآورند. من با اين شرايط و وضع زندگى چه كنم؟ من در فشار و گرفتارى هستم. آقا هم در اين موقع تشريف مىآورد. پدرم خيلى متأثّر شد.
آقا شيخ جواد(رحمه الله) به آباده شيراز رسيد. ديد اگر بخواهد تا شيراز برود پيش از ظهر به آنجا نمىرسد تا غسل روز جمعه را انجام دهد و غسل روز جمعه اش قضا مىشود. ما اصلاً سراغ غسل روز جمعه را مىگيريم؟ ايشان آن روز پنج تومان پول اضافى به مركب سوار مىدهد و مىگويد: اين پنج تومان را بگير و مقدارى سريع تر حركت كن و مرا پيش از ظهر روز جمعه به شيراز برسان كه غسل روز جمعه من قضا نشود. صاحب مركب، مركب را تند حركت مىدهد و وارد شيراز مىشود. به محض آن كه آقا وارد منزل پدر مىشود يك مرتبه آقا شيخ جواد خطاب به پدر من مىگويد: چرا گفتى من بد موقع حركت كردم؟ تو گرفتارى دارى ولى فراموش كرده اى چگونه گرفتاريت را برطرف كنى. من امشب راه حل آن را به شما مىگويم كه مشكلتان حل شده و راحت مىشويد. پدر پرسيدند: چه كار كنم؟
آقا فرمود: خودت و خانواده ات صبح بين الطلوعين بلند شويد و سوره مباركه انعام را بخوانيد. وقتى به آيه{/(وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَة...)[1]/} رسيديد، اين آيه مباركه را 202 بار بخوانيد بعد بقيه سوره را تمام كنيد، ببينيد گشايش براى كارتان پيش مىآيد يا نه. ايشان اين را گفت و براى غسل روز جمعه به حمّام رفت. پسر حاج محمّد حسن ايمانى مىگويد: به خدا قسم، دو هفته نگذشت كه وضع ما خوب شد و تا آخر عمر وضع ما مرتّب بود.