نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 140
حضرت موسى(ع) حركت كرد. آمد و ديد كه اى واى، يك ميمون با قلّاده اى به گردنش، دم در خانه اش مىباشد. لا اله الّا الله، حضرت موسى(ع) تا چشمش به اين بنده خدا افتاد كه اينطور شده، لرزش گرفت. اين چيست كه مىبينم؟ از حال اين ميمون منقلب شد. بلافاصله برگشت و به مصلّاى خود رفت. سر نماز گفت: خداى من، چه شد كه اين بنده خدا به حال ميمون درآمد؟ خدايا، از تو مىخواهم كه اين شاگرد من را به حالت اوّل برگردانى. از تو خواهشمندم، از تو تقاضا مىكنم كه شاگرد من را به حال اوّل برگردان.
پيغام آمد: يا موسى، از من نخواه كه هرگز اين دعاى تو مستجاب نخواهد شد. لا اله الّا الله، اى موسى، از من اين حرف را نخواه كه هر چه هم از من بخواهى مستجاب نمىكنم. آنگاه پروردگار عالم دليلش را براى موسى گفت: براى اينكه من علم خودم را كه بزرگترين و بهترين سرمايه بود به او دادم، او علم من را زمين گذاشت و دنبال دنياپرستى رفت.
در اين روايت، خدا مىفرمايد من علم خودم را به او داده بودم. قدر علم مرا ندانست. من را رها كرد و دنبال دنياپرستى و دنيا دارى رفت.
على بن حمزه مىگويد: من آمدم ديدم كه موسى بن جعفر(ع) بيل در دستش گرفته و روى زمين كار مىكند و خورشيد آنچنان حضرت(ع) را فرا گرفته كه از پاهاى ايشان هم عرق مىريزد. گفتم كه آقا جان، يابن رسول الله، چرا شما داريد كار مىكنيد؟ اين همه غلامان هستند اينها انجام بدهند. حضرت(ع) فرمود: اى على بن حمزه، بهتر از من نيز كار كردند. اين كه فقط كار من نيست. اميرالمؤمنين(ع) هم كار مىكرد. پيغمبر(ص) هم كار مىكرد چرا من كار نكنم؟
به نظر من، موسى بن جعفر(ع) توجّه به اين داشت كه به على بن حمزه فرمود: چه حقّى داريد كه براى خودتان بيش از اندازه از بيت المال برمى داريد؟ شما
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 140