responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : ---    جلد : 1  صفحه : 426

(حدود 45 جنگ) با رومیان شرکت داشت و 45 مرتبه نیز حج به جا آورد. یک سال به جنگ می رفت و سال دیگر به حج.

او به عنوان مرزدار در «حدث» (نزدیک بیروت) سکونت داشت و در همان جا درگذشت.[1]

فضیل بن عیاض

ابوعلی، فضیل بن عیاض بن مسعود تمیمی خراسانی، بزرگ مکه و در حدیث، ثقه و مورد اعتماد بود. افراد زیادی از جمله امام شافعی از او نقل حدیث نمودند. در سمرقند متولد شد و در «ابیورد» بالید. در جوانی به کوفه آمد و حدیث را از محدثان بزرگ فرا گرفت. سپس به مکه رفت و در آن جا به عبادت پرداخت و از پیشوایان زهّاد، دانشمندانو اولیای الهی گردید. وی شیخ المشایخ صوفیه به حساب می آید.

گویند: وی در ابتدای جوانی دزد بود و در بین راه «ابیورد» و «سرخس» راهزنی می کرد. سبب توبه وی این بود که وی عاشق دختری شد. زمانی که برای رفتن نزد او از دیوار خانه اش بالا می رفت، صدای تلاوت این آیه از قرآن را شنید که: (الم یأن للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله...)[2].

فضیل گفت: آری ای خدا! وقت آن رسیده است. آن گاه برگشت و شب را در خرابه ای گذراند. در آن جا دید گروهی با خود می گویند: برویم و برخی می گویند: بمانیم تا صبح شود و آن گاه برویم; زیرا فضیل در راه است و راه را بر ما خواهد بست. این بود که فضیل توبه کرد و به آنان امان داد. از جمله کلمات او این است که: اگر قرار بود یک دعای من مستجاب شود، آن را به امام (پیشوا) اختصاص می دادم، زیرا اصلاح او اصلاح مردم است. اگر او صالح باشد، مملکت و رعایا نیز اصلاح می گردند.

وی در بیان حق، صراحت لهجه داشت و از خلفا و امرا در ابراز حق، ترسی نداشت. روزی هارون الرشید به او گفت: چقدر تو زاهد و پارسایی فضیل؟ فضیل گفت: تو از من زاهدتر و پارساتر هستی. هارون گفت: چگونه؟ فضیل جواب داد: زیرا من از دنیا بریدم و تو از آخرت; در حالی که دنیا فانی و آخرت باقی است. از کوفه به مکه رفت و در 82 سالگی همان جا درگذشت.[3]

یعقوب بن داود

ابوعبیدالله، یعقوب بن داود بن طهمانِ منسوب به سلمی از شیعیانی بود که مدتی به ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنّی پیوست چون ابراهیم در زمان منصور کشته شد یعقوب به زندان افتاد و هم چنان در زندان بود تا زمانی که مهدی، او و دیگر زندانیان را آزاد کرد. از طریق ربیع بن یونس، حاجب مهدی، به مهدی پیوست. مهدی ازلیاقت او به شگفت آمده و او را به خود نزدیک نمود و بدین ترتیب، منزلت یعقوب نزد مهدی اوج گرفت. مهدی در سال 163 ق او را وزیر خود ساخت. او نیز بر تمام امور فایق آمد. شعرا به مدح او پرداختند و وزیران نیز نسبت به او بیشتر حسد ورزیدند و علیه او به سعایت پرداختند تا اینکه شایعات درباره وی فزونی گرفت.

یعقوب در حادثه ای از اسب افتاد و ساق پایش شکست. مهدی روز دوم به عیادت او رفت. سعایت کنندگان فرصت را غنیمت شمرده و ارتباط یعقوب با علویان را به مهدی اطلاع دادند. گویند: مهدی، یعقوب را آزمایش کرد و از او خواست تا فردی علوی را که به او معرفی کرد، به قتل رساند. گویند: وی، حسن بن ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنّی بن حسن سبط بن علی بن ابی طالب بوده است و کنیزی زیباروی نیز به وی هدیه کرد و کنیز را مکلّف کرد که کارهای یعقوب را به اطلاع او برساند. یعقوب، آن علوی را فرا خواند و یکی از افراد خود را مأمور او ساخت و اموال بسیار به او بخشید و به وی اشاره نمود تا از آن جا رفته و خود را مخفی کند. بعد از مدتی، مهدی در مورد شخص علوی از یعقوب پرسید. یعقوب گفت: او مرده است. در حالی که مهدی می دانست او دروغ می گوید; چون کنیز تمام امور را به اطلاع خلیفه رسانده بود. خلیفه، تمام راه های خروجی را بست. آن گاه آن فرد را آورد و در مکانی نزدیک مجلس خود قرار داد. آن گاه یعقوب بن داود را فرا خواند و باز درباره آن علوی از یعقوب سؤال کرد. یعقوب تأکید کرد که او مرده است. خلیفه از شدت غضب و خشم برآشفت و علوی را حاضر کرد. وقتی یعقوب او را دید متحیر گردید و چیزی برای گفتن نداشت. مهدی، یعقوب را عزل نموده و او را در زندان «مطبق» (زندانی که تاریک و زیرزمین بود) حبس و اموال او را مصادره کرد. یعقوب تا پایان حکومت مهدی و تمام زمان حکومت هادی و پنج سال و دو ماه از زمان حکومت هارون الرشید در زندان باقی بود. تا اینکه هارون الرشید، با میانجیگری یحیی برمکی او را آزاد کرد و اموالش را به وی بازگرداند در حالی که یعقوب درزندان قدرت بینایی اش را از دست داده بود.

هارون الرشید از وی درباره مکانی که او می خواهد در آن جا زندگی کند، پرسید. یعقوب نیز مکه را انتخاب کرد. هارون به او اجازه داد تا در مکه اقامت کند و او تا آخر عمر همان جا ماند.

یعقوب کسی بود که بشار بن برد درباره او چنین گفت:

«بنی امیه! برخیزید که خوابتان طولانی شد; بنگرید، که اینک خلیفه یعقوب بن داود است.

ای قوم! خلافت شما از بین رفت; بیایید و خلیفه را در میخانه ها و مراکز عشرت و طرب بیابید.»[4]



[1] . الاعلام زرکلی، ج 5، ص 298 ; تاریخ بغداد.


[2] . حدید (57) آیه 16 : آیا وقت آن نرسیده است که دل های مؤمنان در برابر ذکر خدا خاشع گردد؟.


[3] . الاعلام زرکلی، ج 5، ص 360 ; طبقات الصوفیه، ج 6، ص 14 ; وفیات الاعیان، ج 4، ص 47 ; حلیة الاولیاء، ج 8 ، ص 84 ; البدایة والنهایه، ج 10، ص 198 ; لسان المیزان، ج 6، ص 668 ; تهذیب التهذیب، ج 8 ، ص 294 ; مروج الذهب، ج 3، ص 354 ; المعارف، ص 511 ; ابن خلکان، ج 4، ص 48.


[4] . الاعلام زرکلی، ج 9، ص 258 ; وفیات الاعیان، ج 2، ص 331 ; ابن خلدون، ج 3، ص 447 ; تاریخ ابن اثیر، ج 6، ص 69 ; تاریخ طبری، ج 8 ، ص 154 ; جهشیاری، ص 155، 159 و 163 ; البدایة والنهایه، ج 10، ص 148 و 182.

نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : ---    جلد : 1  صفحه : 426
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست