نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 112
قاضى هم پيش سلطان آن زمان كه سليمان نام داشت رفت و جريان را براى سلطان تعريف كرد كه ما دستور داده ايم اين آقا را دستگير كنند چون از مذاهب اربعه بيرون رفته و حكم او قتل است. سلطان گفت: اين چه حرفى است كه شما مىزنيد؟ اگر از مذاهب اربعه بيرون است، اين كه دليل مرتد شدن او نيست. اگر مىخواهد جزو اماميه باشد ايرادى ندارد. امّا قاضى و همراهانش گفتند: اين آقا مرتد است و بايد كشته شود. سلطان سليمان هم گفت: من مجلسى تشكيل مىدهم و همه علما را دعوت مىكنم كه جمع شوند. اين آقا را هم بياوريد تا همگى بنشينيم بحث كنيم و ببينيم كه آيا اين آقا مرتد است يا خير؟
قاضى و همراهانش درِ خانه شهيد ثانى(رحمه الله) رفتند امّا ايشان خانه نبود و عازم سفر مكّه بود. قاضى هم به يك نفر دستور داد كه برو و شهيد را دستگير كن و او را برگردان. فرستاده قاضى هم حركت كرد و در وسط راه ايشان را پيدا كرد. وقتى به او رسيد، به شهيد گفت: من آمده ام شما را برگردانم و پيش سلطان ببرم. شهيد هم كه مىخواست به مكّه برود، گفت: من عازم مكّه هستم. يك خواهشى از شما دارم. گفت: چه مىخواهى؟ شهيد گفت: تو همراه من بيا به مكّه برويم، حج را به جا بياوريم، بعد از حج با همديگر به پيش سلطان مىرويم. فرستاده قاضى هم گفت: پيشنهاد بدى نيست و با مرحوم شهيد ثانى به راه افتادند و به مكّه رفتند.
بعد از به جا آوردن حج، در مسير برگشتن از مكّه، يك بدبخت ملعونى كه رفيق همين فرستاده بود و جريان را مىدانست به آن فرستاده گفت: براى چه مىخواهى اين را پيش سلطان ببرى؟ اگر تو بى اعتنايى و اذيتى در رفتن و برگشتن مكّه به اين آقا كرده باشى و او از تو دلخور شده باشد، پس از رسيدن به شهر، بلافاصه براى مريدهايش جريان را تعريف مىكند، آن وقت مىدانى چه بلايى به سرت مىآورند؟ فرستاده هم با شنيدن اين جمله كمى فكر كرد و گفت: مىگويى چه كار كنم؟ گفت: همين جا او را بكش و سرش را براى سلطان ببر. اين بدبخت هم قبول
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 112